سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ *
إِذْ یَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّیَانِ عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِیدٌ *
مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ *
بنام خداوند بخشنده ی مهربان.
ما انسان را آفریدیم و وسوسه‏ های نفس او را می‏دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!
به خاطر بیاورید هنگامی که دو فرشته راست و چپ که ملازم انسان هستند اعمال او را دریافت می‏دارند.
هیچ سخنی را انسان تلفظ نمی‏کند مگر اینکه نزد آن فرشته ‏ای مراقب و آماده برای انجام ماموریت است.
«آیات 18-16 سوره ق»

 

یا هو...

 

خنکای صبح بود و گلزار شهدا...

آخرین جمعه ی سال بود و عطر عود و گلاب...

و فانوسی نیمه سوز از شبِ قبل!

و شاخه نرگس ِ مستی که سر بر  شانه های سنگی گذاشته بود!

و تکه سنگی پُر از دانه های ارزن که بساط سور و سات گنجشگکان بود!

و مادری که دامنش پُر بود از حرفِ دل!

و پدری که باران ِ چشمان ِ کم سویش، محاسن ِ سپیدش، تَر کرده بود!

و جوانکی بلندبالا، همان کودک بیست و چند سال پیش، در حسرتِ آغوشی گرم!

و همسری که چشمِ لبریز از التماسش را در چشمان ِ سیاه و سفیدی دوخته بود!

از کنار خنده های قاب شده شان که میگذشتی، دلت هُری میریخت!...

 

و کمی آن سوتر پُر بود از پلاکهایی که زمین بر گردن آویخته بود!

بی نام...

بی نشان...

بی هیچ زائری!

تقدیم به آستان حضرت دوست!...

 

 

امشب که گذرم به اینجا افتاد، بیاد خاطره ای تلخ در اسفند 84، بغضی گلویم را سخت آزار داد!

با خود زمزمه کردم خاکبوس همه ی شهیدان را...

 

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم

 

----------------------------

+ حواسمان به تابلوهای آبی رنگ سر ِکوچه ها و خیابانهامان هست؟!

و به علی اکبرهایی که علی اصغر بازگشتند، که هنوز چشمان ِ خیسی انتظارشان میکشد چطور؟!

عتید ...
۲۶ اسفند ۹۱ ، ۰۳:۲۰ ۳۰ نظر

 

یا هو...

 

اینجا دل تمام گدایان بنای توست
قلب همه مجاور صحن و سرای توست
چیزی هنوز عوض نشده، این ضریح نو
تصویر زرگرفته ای از بوریای توست

ارباب!

این ضریح عجمی کاش بشیند به تنت

جای آن پیرهنی را که عربها بردند!...

 

دخیل های نبسته شده زیاد شدند
چرا ضریح نداری ؟ چرا چرا آقــــــــا

آقا جان!

بقیعت را میسازیم!

در زیر سایه ی حضرت صاحب (عج)

انشالله...

 

عتید ...
۱۷ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۱۲

 

یا هو...

 

 

گریه، ترجمان دل است. گاهی از سر شوق است و گاه از سر اندوه بسیار...

احساسی ناب و خالصانه که تبلور آن، حکایت از درون است. این شعر لطیف نشان از رقّت قلب دارد.

حضرت مولا (علیه السلام) فرمودند:

بُکاءُ العُیونِ و خَشْیَةُ القلوبِ مِن رَحْمَةِ اللّه تعالى ذِکرُهُ.(1)

گریه ی چشمها و ترس دلها نشانه رحمت خداى بلندنام است.

امام صادق علیه السلام از پدرانش از رسول خدا (صلى الله علیه و آله) روایت میفرماید:

مِنْ عَلاماتِ الشِّقاءِ جُمُودُ الْعَیْنِ، وَ قَسْوَةُ الْقَلْبِ، وَ شِدَّةُ الْحِرْصِ فى طَلَبِ الرِّزْقِ، وَالْاصْرارُ عَلَى الذَّنْبِ. (2)

چهار چیز از نشانه‏ هاى بدبختى است: خشکى چشم، سنگدلى، شدّت حرص در طلب رزق و پافشارى بر گناه.

الها!

بکاء العیون را نصیبمان گردان و دورمان بدار از جمود العین...

 

از فضیلت اشک بر حسین کم نشنیده ایم. از معجزه ی قطره ای که می خشکاند دریایی از معصیت را...

که همانا کشتی نجاتش بر روی همین قطرات حرکت می کند!

اشک بر کسی که خود ایشان فرمودند:

أنَا قَتیلُ الْعَبَرَةِ، لایَذْکُرُنى مُؤْمِنٌ إلاّ اِسْتَعْبَرَ.(3)

من کشته گریه ها و اشک ها هستم، هیچ مؤمنى مرا یاد نمى کند مگر آن که عبرت گرفته و اشک هایش جارى خواهد شد.

و در فضیلت اشک بر حسین همین بس که حضرت مادر (سلام الله علیها) فرمودند:

هرگاه گریه کنندگان بر حسینم داخل بهشت شوند، من هم داخل بهشت میشوم.(4)

در روایات "أرض" مصداق زمین وجود است. و باز بسیار شنیده ایم:

کُلُّ یَوْمٍ عَاشُورَا و کُلُّ أَرْضٍ کَرْبَلاء...

هر روز آزموده می شویم و لشکر عقل مدام در جنگ و جدال است با لشکر جهل. و بقول سیّد شهیدان اهل قلم، صحرای بلا به وسعت همه ی تاریخ است.

هرگاه به یاد غربت آل الله افتادی و دلت شکست و بغض گلویت را فشرد، آسمان دلت را مولا علی (علیه السلام) که «مُنَزِّل المطر و مُسمع الرّعد و البرق» هستند فرمانروایی میکند!

و حضرت باران، سیدالشهدا (علیه السلام) که همانا «عبرة المؤمن» اند بر أرض وجودت شروع می کنند به باریدن...

آن هنگام است که جوانه میزند بذرهایی که آماده ی شکوفایی اند!

اما این زمین باغبان میخواهد، باغبانی دلسوز چون مادر!

که هَرَس کند شاخ و برگ وجودت را... وجین کند علفهای هرزه را...

ایام عزای مادر شیعه نزدیک است و در این ایام، بطن ِ مادر بیش از ایام دیگر، بالفعل میکند نطفه های بالقوه ی وجودمان را!

زمین دلت را بسپار به بانوی آب و آئینه...

 

 

--------------------------

1- مکارم الأخلاق،ج 2، ص 96، ج 10، منتخب میزان الحکمة، ص78.

2- بحار الأنوار، ج 70، ص 52، ج 11، منتخب میزان الحکمة، ص 78.

3- الأمالى شیخ صدوق: ص 118، بحارالأنوار: ج 44، ص 284، ح 19.

4- اشک حسینى سرمایه شیعه به نقل از البکا ص ۸۶.

عتید ...
۱۷ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۱۰ ۴۰ نظر

 

یاهو...

 

مَرد!

حواست هست؟

بد جور هوای دلتنگیت را در آسمان دلم پاشیده ای...

لمس ِ حجمِ نبودنت، کمر ماه بانویت خم کرده!...

سَرم، شانه هایت را کم می آورد!...

چقدر جای تو خالیست...

 

تا شمیم یادتـــــــ از سمتـــــــ خیالم می وزد

می برد از این وادی مرا هم روز و شبـــــــــــ

گرچــــــه هجرانت دَم به دَم می کاهـــــــدم

من ولی یک لحظه از یادت نکاهم روز و شب*

 

و امروز دوازده سال میگذرد از آن سال.

دوازدهمین روز از دوازدهمین ماه سال،

بنفش ترین روز تقویم دلم!...

--------------------------

* دوبیتی حک شده بر سنگِ سیاهِ مزارش!

عتید ...
۱۲ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۳۱ ۴۲ نظر

 

 

یا هو...

 

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

 

میخاهم بگویم میترسم. کم هم نه، خیلی... خیلی بیشتر از خیلی!

میترسم دلمان نامه دهد و پای عمل که برسیم...

میترسم که دلم فقط حرف بزند از بس که تجربه اش را دارم!

میترسم،

که اینجا،

که دلم هم،

کوفه باشد!...

 

بگذارید من سکوت کنم و سیّد شهیدان اهل قلم بگوید:

 

الماس اگر چه از همه ی جوهرها شفاف­تر است، سخت­تر نیز هست. ماندن در صف اصحاب عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق ممکن است... و ای دل!... تو را نیز از این سنّت لایتغیّر خلقت گریزی نیست. نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه ی تاریخ است.

 

---------------------

+ دیگر مناطق انقلابی

رائح نیلوفرانهنوشتارهای یک انکولوژیست طلبه - خطِ تیره - ذهن‌نوشت | کوله پشتی من | لحنِ صریحِ روزگار | بچه‌های بی‌پلاک | دیر و دور | قدم‌رنجه | خرابات | آری، مرا بسوزان... | فرصتی دوباره برای زندگی | تهران - کربلا | بید مجنون | فردا شکل امروز نیست | مریم خوبی ها | گرا | زیر نور ماه | خدا کجاست؟؟؟ | محمد رسول الله | اردی‌بهشت | سرباز امام خامنه ای... حضرت آقا | صبرا | خدا بود و دیگر هیچ نبود | نقاش فقیر| یک شنبه | سندس در جسجتوی حقیقت | خاطرات مشترک | هوالحبیب | گناه دیگر | ذات الکرسی؛ ستاره‌ی من | سه الف | عرق سرد | ستاره شب | ارحم الرحمـاء | خسوف؛ همان ماه صورت کبود |

عتید ...
۰۶ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۲۲ ۴۰ نظر

 

یا هو...

 

استاد بزرگ دکتر علی شریعتی بارها و بارها دوست داشتن را برتر از عشق برشمردند. حال چه محب باشی و جه عاشق، خودخواهیست اگر فقط خود را بینی و بس! که این رسم رفاقت نیست. که این به دور از انسانیت است و بس...

گاهی سخت است حریفِ دل، حریفِ این واژه ی بی نقطه شدن!

اما...

راحتتر می پذیری اگر بدانی که محبوبت خلاف دل تو میخواهد. نه که بخواهد، که صلاح می بیند!

آنجاست که زانو میزنی در برابر اراده اش...

که محکم پا میگذاری روی دلت و میگویی هر آنچه تو بخواهی...

---------------------

هر کجا هستی،

                آسمان!

                      سهم دلت،

                               تا همیشه...

---------------------

+ اگر در همین مجازآباد به حقیقتی دست یابی، جای تعجّب ندارد که از رفتنش که نه، فقط از حرف رفتنش دلت بگیرد، بغض کنی و حتی اگر گونه هایت تَر شود!...

++ گاهی سی روز، فرصتی ست مغتنم برای لمس حضوری پُر از مهر و عطوفت!

+++ میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق / ترکِ کام خود گرفتم تا برآید کام دوست...

---------------------

پ.ن: برای مخاطبی خاص!

 

عتید ...
۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۱:۰۰ ۴۳ نظر

 

یا هو...

 

وقتی طعمش در دهان می نشیند٬ یاد طعم گس خرمالو می اندازدت!

نکند گاز زدن سیب عادتم شود؟...

 

یا غوث الملهوفین!

         من از روزهای بی تو میترسم....

َََُُ                                                أغثنی...

 

--------------

پ.ن: طی یک هفته غیبت صغرایمان که بدلیل مشغله های متعدّد بود، مهرتان و لطفتان بر دل نشست. بابت دل نگرانیهاتون سپاسگزارم و بی نهایت شرمسار!

انشالله که عفو می فرمایید.

دلتنگتان بودم بسیار...

ه م ی ن...

عتید ...
۲۶ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۲۵ ۳۱ نظر

 

یا هو...

 

هیـــــــچ کس٬

           شبیه تـــــــو نیست!

                                 و تـــــــو٬

                                          مثل ِ هیـــــــچ کسی...

-------------------

پ.ن: برای مخاطبی که خیلی خاصه!

همانی که بی حضورش "دل"م که هیچ، "دنیا" هم برایم تنگ می شود...

عتید ...
۱۸ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۴۳ ۴۷ نظر

 

یا هو...

 

چارشمبه بود و مث هر هفته باید میرفتم امامزاده. ترافیک بود، اگه با BRT میرفتم زودتر میرسیدم. سوار شدم. سرمو تکیه دادم ب شیشه ی اتوبوس و بیرون رو، ساختمونها رو، گذر اتومبیلها رو، پیاده ها رو نظاره گر بودم.

یهو ب خودم اومدم، رو کردم ب یکی از مسافرا و پرسیدم: تیراژه رو رد کردیم؟ گف: نه، مونده هنوز. دیگه حواسمو جم کردم و خودمو آماده پیاده شدن.

خداروشکر ک ما زنده بودیم و گردش پله های برقی ایستگاه تیراژه رو هم شاهد بودیم!

سرمو انداختم پایین و خیره ب آسفالت خیابون همینطور پیش میرفتم. شدیدآ تو خودم غرق شده بودم!

چن تا پسر بچّه ی مدرسه ای، از این قد و نیم قداش، از این کچلاش، از این لباس خاکیاش، با کلی سر و صدا و قیل و قال پشت سرم راه افتادن و تا وسطای کوچه باهام هم مسیر بودن.

اگه نبود همون لاغره، همون ریزه میزه هه، ک ی تیکه چوب خدابیامرز کاردستیشو ک حتمآ بزرگترش درست کرده بود و با نخی، همون ی تیکه چوب رو اگه خِرچ و خِرچ نمی کشید روی زمین با کَله میرفتم توی دیوار.

انگار حتمآ باید ی اتفاق منو بخودم بیاره!...

ب امامزاده رسیدم، بعد از عرض ادبی، تالاپ و تولوپ پله ها رو پایین اومدم. زود رسیده بودم و یحتمل هنوز کلاس شروع نشده بود.

هوا بهاری بود و انگار نه انگار ک چلّه ی زمستونه! صدای شالاپ و شولوپ فواره های وسط حیاط امامزاده هوش از سر آدم می برد!...

کنار مقبرة الشهدا دخترکی چُمبک زده بود، از همین چادر گلی ب سراش، از همین مو بلونداش. ی دستش ب زیر چانه ش و تو دست دیگه ش ی تسبیح، از همین آبی فیروزه ای هاش. ردّ نگاهشو، نگاه ملتمسانه شو ک گرفتم رسیدم ب بنای امامزاده. اما نگاهش انگار کمی آن سوتر بود!...

انگار حتمآ باید ی نشونه هایی برام بذاره تا...

 

چارشمبه ی دو هفته پیش   

بتاریخ 4 بهمن 1391 خورشیدی   

----------------------

+ چیزی شبیه یک مرگ خاموش...

(+)

خاندنش ضرر ندارد!

اصلن خوردن انار توصیه شده!

ینی اصلن بهتون بگم اینجا خیلی حیفه خونده نشه ها:

(+)

عتید ...
۱۴ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۰۱ ۲۶ نظر

 

یا هو...

 

"خود" را که در آئینه کاریهای حرم می بینی٬ دیگر تو نیستی!

هزار تکّه ای...

می شکنی...

فلسفه اش هم همین است.

باید این لعنتی را شکست.

"خود" را میگویم!...

هزار تکه شد این مَن به لطف آینه هایت...

(+)

-----------------------

+ هر شب خابش را ببینی، دوستانت دلت را هوایی بکنند، بعد یکی پیشنهاد سفر هم بدهد، دو تایی نقشه ها هم بریزید، اما بدیها و رذائلت سلب فیض کند و مانع رفتنت بشود!

چ حالی می شوی؟

++ اصلن نمیدانم چ حکمتیست؟ در هر آغازی تو هستی!

اصلن تو باید باشی!

               همیشه باش!...

عتید ...
۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۱۵ ۳۶ نظر