سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ *
إِذْ یَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّیَانِ عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِیدٌ *
مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ *
بنام خداوند بخشنده ی مهربان.
ما انسان را آفریدیم و وسوسه‏ های نفس او را می‏دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!
به خاطر بیاورید هنگامی که دو فرشته راست و چپ که ملازم انسان هستند اعمال او را دریافت می‏دارند.
هیچ سخنی را انسان تلفظ نمی‏کند مگر اینکه نزد آن فرشته ‏ای مراقب و آماده برای انجام ماموریت است.
«آیات 18-16 سوره ق»

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

 

یا هو...

 

کوچه سرد است و خاموش...

گرد یتیمی نه فقط بر در و دیوار خانه ی علی که بر همه ی عالم پاشیده اند...

که فاطمه نه فقط امّ ابیهاست، که امّ وجود است!

من سکوت میکنم! بخوانید از زبان دوستی که برایم بسیار عزیز است:

 

بنام هستی بخش عالم

قصه ی مادر غصه ها، فاطمه زهرا

چقدر دلگیرم این روزها!... دلم باران میخواهد... هوا گرفته و بیمار است... شاید بخاطر رسیدن موسم بی کسی امیرالمؤمنین و تداعی خاطره ی کوچه، در، مسمار، مادر، محسن، دستهای بسته باشد. آخر مگر میشود در خانه ات هم غریب باشی؟! هیچ جایی برای آدم خانه اش نمی شود. وای از روزیکه از پشت دیوارهای خانه ات حس کنی پوزه های شغالهای انسان نما را! حس کنی گرمای آتش حقد و کینه را! باور نمی کنی نه؟

آری! قصه ی یک تنه جنگیدن فاطمه زهرا برای امام زمانش آن هم از پشت حصار خانه اینگونه شروع شد... انگار این نامردان آیات خدا را فراموش کرده اند که فرمود: "بی اجازه وارد خانه ی کسی نشوید" حالا تصور کن این خانه ی "ام ابیها" و چقدر محترم و این کوردلان چقدر نامحترم می شمارند حقوق انسیه حورا را. یادشان رفته این خانه ای که با بی حیایی هیزم خسران خودشان را جلویش میریزند... همان باب امیدیست که هیچ حاجتمندی را ناامید نکرده تا شرمنده زن و فرزندشان نباشند. حالا به تلافی آمده اند علی را شرمنده همسر و اولادش کنند. آمده اند ولی زمان را ببرند، هستی زهرا را...

کوچه خالی از مرد است و پر از نامردان مدعی...

تهدید می کنند بگو علی بیاید وگرنه خانه را به آتش میکشیم!

بانوی پاکیها پشت در می آید و مانع باز شدن می شود تا از امام زمانش دفاع کند تا حد جان... تا حد بدرقه کردن محسن به دیار باقی، تا جانبازی، تا ... "شهادت"

فاطمه پشت در، آماده ذوب شدن در عشق به امام زمانش و بچه ها منتظر معجزه اند تا آتش پیش رویشان همچون آتشی که ابراهیم پیامبر را در آغوش کشید به گلستان تبدیل شود.

اما این بار معجزه اینست فاطمه پروانه وار حول شمع وجود امامش بسوزد و بسوزد و بسوزد...

صدای کوبیده شدن در و ماندن مادر بین در و دیوار، نگاه آسمانی کودکان را تیره و تار کرده و شغالان بی حیا، بی اعتنا به فاطمه(سلام الله علیها) می برند غیرت الله را، فاتح خیبر، داماد پیمبر... فاطمه یا علی میگوید اما گویی، ستونهای وجودش با او همراه نیستند. هرچه داشته در طبق اخلاص و عمل در پشت در خانه ی علی جا میگذارد و نیمه جانش را به ریسمان دستان علی حلقه میزند و "لاحول ولا قوة الا بالله" میخواند تا مردش به خانه برگردد.

فاطمه دلتنگ نوازشهای مهربان پدر است و هوایی سفر است... خانه را مهیای نبودن میکند... نان مهر برای کودکان می پزد و گیسوان پریشان کودک سه ساله اش را برای آخرین بار شانه محبت میزند. سربلند از جانبازی برای امامش در قنوت نمازش از خدا طلب شهادت میکند...

همین روزها بود! که فاطمه دیگر به استقبال امیرش نمی آمد و از او رو می گرفت... سلامهایش افقی نداشت... شاید میخواست رج های محبتی را که در دل علی بسته بود را ببرد تا دشنه فراق، جان علی را نستاند!

دیگر از عطر نیایشهای فاطمه خبری نیست و زوزه ی شوم عزا در کوچه ی بنی هاشم پیچیده و...

نفس نفس زدنهای حسنین و فریاد "یا امیرالمؤمنین، مادر" پایان قصه ی غصه های مادر هستی را بیان میکند و مقدمه ایست برای آغاز فتنه های کوفه و کربلا... چادر خاکی می ماند برای زینب و بیرق سرخ یا فاطمه که باید محکم بگیردش تا کربلا و ظهر عاشورا...

نمیدانم مادر شده ای یا مادرت زنده است؟ قبول داری مادر نظم آفرینش است؟ او که نباشد از همان لحظه، همان وقت، تو هم خواهی مرد. چرا که مادر یعنی اشتیاق به فردا...

حالا کودکانی از سر ترس رسیدن کلاغهای شوم خبر رسان، آستین به دهان می گیرند تا هق هق بی مادریشان از فضای خانه بیرون نرود و مادر با قلبی آرام به دیدار رسول الله بشتابد.

شهر در خاموشیست... خبر از مادر نیست... تنور خانه سرد است و موسم بی کسی های علی و اولادش شده. نگاه زینب محو در و دیواریست که از دل محزون فاطمه خبر داشت... محرم راز روزهای آخر زهرای اطهر! دیگر کوچه برای حسن تداعی کابوس بی مادریست. شغالهای ظالم قصه، به خانه ی مقصودشان رسیده اند و در پستوهای آلوده شان، خواب خانه نشینی علی را می بینند...

و پیوند علی و چاه آغاز می شود. شاید امشب علی در نیایشهایش گفته باشد:

الهی هیچ مادری در مقابل کودکانش زمین نخورد، چرا که کودکان می شکنند...

الهی هیچ فاطمه ای صورتش نیلی نباشد که از همسرش رو بگیرد...

الهی هیچ کودکی از اضطراب رفتن مادر زبانش نگیرد...

الهی هیچ زنی دست بسته همسرش را نبیند، چرا که فاطمه دید و همانجا دق کرد...

الهی روزگار اینگونه نباشد که قبر مادری پنهان بماند و مردش پنهانی به دیدارش رود...

الهی فاطمه را بتو می سپارم نگهدارش باش...

 

خوشا بحال شهدای گمنام دفاع مقدس، که فاطمی آمدند و فاطمی شهید شدند.

این روزها زیاد بگو السلام علیک یا امیرالمؤمنین، چرا که کسی نیست تا سلامش کند...

این روزها دعای فرج را زیاد بخوان چرا که منتقمش منتطر آمدن است...

کاش ما هم در راه دفاع از امام زمانمان شهید بشویم که مرگ با شهادت زیباست...

شهادت مظلومانه مدافع ولایت و امامت بر قلب محزون حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) و عاشقانش تسلیت باد!

التماس دعا شبهای رسیدن دلتان به خانه محزون امّ ابیها...

 

به قلم ف.ع      

عتید ...
۲۵ فروردين ۹۲ ، ۰۸:۱۰ ۲۹ نظر

 

یا هو...

 

هنوز هم حتی قد چنارهای سر به آسمان ساییده ی خیابانت نیستم!

تابستان باشد یا زمستان... برف و باران باشد یا تیغ تیز آفتاب!

برایشان یکسان است و زیر بار ناملایمات روزگار هماره در حالت قیامند...

اما من زیر بار گناهان قامت خم کرده ام!...

باید برای دیدن تو "مهـــــــــــــــزیار" شد
یعنی گذشتن از همگان "محض یار" ها*

 

-------------------------

اینجا کره ی زمین است و آدینه هنگام...

هنوز خبری نیست!

من به آمار زمین مشکوکم...

-------------------------

* شعر از علی اکبر لطیفیان

عتید ...
۲۳ فروردين ۹۲ ، ۰۳:۳۲ ۱۷ نظر

 

یا هو...

 

دو ساعتی بود که از حرکت قطار میگذشت.

مهماندار، هدفونها را بین مسافران پخش کرد.

LCD روشن شد.

طلا و مس!

وکیومِ هدفون را باز کرد. هدفون را از داخل نایلکس خارج کرد. با ظرافت خاصی پیچ و تابش را باز کرد و تا نزدیکی گوشش برد. مکثی کرد، با گوشه ی چشم و مخفیانه نگاهی به دوستِ هم سفرش که کنارش نشسته بود انداخت. دوباره با همان وسواس، هدفون را به حالت اول خود برگرداند و داخل نایلکس قرار داد.

به صندلی اش تکیه داد و نفس عمیقی کشید. با دقت و توجه خاصی که حاکی از علاقه اش بود، فیلم را تا انتها، با چشمانش و بصورت صامت دنبال کرد.

بعد از اتمام فیلم در حرکتی هماهنگ با بغل دستی اش، سرشان را بسمت هم چرخاندند و لبخند پُرمهری میهمان یکدگر کردند.

شروع کرد با ایماء و اشاره با دوستش حرف زدن!...

 

از خاطرات سفر مشهــــــــــد 

صبح روز چهارشنــــــــــــــبه 

بتاریخ بیستم دیماه نود و یک

عتید ...
۱۹ فروردين ۹۲ ، ۰۲:۴۹ ۲۱ نظر