یا هو...
کلاس تموم شده بود. از موسسه زدیم بیرون و طبق روال همیشگی دنبال گوشه ی دنجی بودیم برای غزلخوانی و بحث و تبادل نظر.
هر کدوم یه دیوان حافظ در دست محو شده بودیم در لابلای سطرها. گرم خوندن بودیم...
صلاح کار کجا و من خراب کجا / ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس / کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
.....
سرمو از توی کتاب آوردم بیرون و کمی اطراف رو برانداز کردم. در همون حین بود که قدماشو تند کرد با همون هیکل نحیف و لاغرش! اومد به سمتمون و ایستاد روبروی ما. چشاش پُر بود از معصومیتی دخترانه... گره ی روسریش رو محکم کرد و با لحن ملتمسانه ای گفت: یه فال ازم میخرین؟ نگاهی به دیوانهای حافظی که تو دستامون بود انداخت و گفت: اِی بابا اینا که همشون خودشون فالگیرن! و با شتاب شروع کرد به دویدن و از پیشمون دور شد...
مونده بودم بخندم یا گریه کنم؟!
خرداد 92