سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ *
إِذْ یَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّیَانِ عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِیدٌ *
مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ *
بنام خداوند بخشنده ی مهربان.
ما انسان را آفریدیم و وسوسه‏ های نفس او را می‏دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!
به خاطر بیاورید هنگامی که دو فرشته راست و چپ که ملازم انسان هستند اعمال او را دریافت می‏دارند.
هیچ سخنی را انسان تلفظ نمی‏کند مگر اینکه نزد آن فرشته ‏ای مراقب و آماده برای انجام ماموریت است.
«آیات 18-16 سوره ق»

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

یا هو...

 

مشق میکند:

               بابا آب داد...

نه!

بابای من ماءِ مَعین است.

من آب نمی خواهم...

                      من بابایم را میخواهم! ...

 

عتید ...
۳۰ آبان ۹۱ ، ۱۸:۵۱

یا هو...

 

و امشب عطر جانفزای تو در فضای خانه پیچیده!

و من مست تر از هر شب...

امشب٬ منم و رازهای نهفته در دل...

منم و سوز دل و اشک و آه...

شاید امشب٬ شب قدرم باشد!

احیا میگیرم و تا سپیده صبح٬ در آغوش تو٬

                                       نام حضرت ماه را مشق میکنم...

 

من امشب خواب ندارم...     

من آرام ندارم...     

 

عتید ...
۳۰ آبان ۹۱ ، ۰۲:۱۵

 

یا هو...

 

برایت مَشک مَشک اشک جاریست...

 

نکند این مَشکها کشک هم نباشد!...

 

عتید ...
۲۹ آبان ۹۱ ، ۱۶:۳۸ ۱۱ نظر
 

یا هو...

 

کمد لباسهایم را باز کردم.

ورق میزدم لباسهایم را!

سیاهشان را میخواستم...

همانی که به رنگ عشق است!

و آن شال خادمی تان را که منقّش است بنام نامی علمدار سپاهت...

-------------

خدایا!

میشود کفنم٬ پیراهن سیاهِ عزایِ محبوبِ تو باشد؟؟؟

-------------

+ سالیانیست که مفتخرم به خادمی کوی یار.

و چه لذتی دارد وقتی میهمانش بوسه ی عشق میزند بر پَر شال خادمشان.

پَر این شال می بردم تا آن سوی عشق و مستی...

و در این سالها٬ اعتبار بخشیده است این عاصی را٬ همین شال!

همین شال ساده ی سیاه...

 

عتید ...
۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۶:۲۵ ۱۰ نظر

 

یا هو...

 

 

آقای من!

     از تهی سرشارم و رمقی بر این جان خسته نمانده!

     نگاهم به دستان مهربان شماست.

حضرت سلطان!

     دلتنگتان هستم...

     دلتنگ تلألو خورشید طلایی طوس...

     دلتنگ مشبکهایی که پنجره های آسمانند در زمین...

     دلتنگ اکسیر ناب بهشت...

حضرت آفتاب!

     بتاب...

     بتاب بر این قلب یخ زده ی زمینی ام...

 

 

ائمه ی عزیزمان منشأ خیر و برکاتند٬ سرّ الله اند.

کلّهم نور واحد.

همه در علی خلاصه می شوند و علی یعنی او...

اما از بین حضراتِ معصومین٬ سلطان علی موسی الرضا بیشتر با دلمان بازی می کند.

او که ولی نعمت باشد٬ به ایرانی بودن خود می بالم.

--------------

همیشه آغاز کمی مشکل است. مانده بودم چطور شروع کنم!

که به ناگه عکسی بسیار زیبا دلربایی کرد و دل گفت: یا رضا...

(همان عکس بالا)

برایم بسی جالب بود!

بساط بلاگ قبلی را با تبریک میلادشان جمع کردیم و بساط این یکی را با ابراز دلتنگی شان پهن.

در پناه گرمای خورشید هشتم مست باشید و شیدا...      

عتید ...
۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۷:۱۰ ۷ نظر