سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ *
إِذْ یَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّیَانِ عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِیدٌ *
مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ *
بنام خداوند بخشنده ی مهربان.
ما انسان را آفریدیم و وسوسه‏ های نفس او را می‏دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!
به خاطر بیاورید هنگامی که دو فرشته راست و چپ که ملازم انسان هستند اعمال او را دریافت می‏دارند.
هیچ سخنی را انسان تلفظ نمی‏کند مگر اینکه نزد آن فرشته ‏ای مراقب و آماده برای انجام ماموریت است.
«آیات 18-16 سوره ق»

یا هو...

 

اسپند دود کنید!

وَ إن یَکاد بخوانید!

           وقتیکه ماه رُخ می نماید...

 ماه را که نشانه رفتند٬ خورشید مثال هلال شد...

-------------

+ رسالتش سقایت است و حیات بخشیدن!

کاش دلم٬ دل بود!

            تشنه می شد٬

                   و فریاد "العطش" برمی آورد...

 

حضرت ماه!                          

دریاب ظلمت شبهایم را...      

عتید ...
۰۴ آذر ۹۱ ، ۱۱:۱۹ ۵ نظر

یاهو...

 

خیال کن ماهی در آسمان که ابر و باد با چهره ی او نه، که با نگاه مردم بازی می کنند. همین که چشمها می خواهند جرعه ای از روشنای او را بنوشند، ابر و باد، دست به دست هم می دهند و چشمه ی نور را می پوشانند. ابر اما ناگهان کنار رفت، نقاب به بالا گریخت و قرص ماه تماماً نمایان شد. فغان از سپاه دشمن برخاست که: « والله این رسول الله است! این پیامبر خاتم است! این نبی اکرم است! »

برگرفته از "پدر٬ عشق و پسر"     

اثر سید مهدی شجاعی     

مجلس دوم     

-------------

+ عاشقانه ای که از سید مهدی شجاعی خواندم و به هر که دوستش دارم توصیه میکنم!

عتید ...
۰۳ آذر ۹۱ ، ۱۳:۳۴

یا هو...

 

خدا به داد لیلا برسد!...

حسین که شکست...

آن زمان که بغضهایش فریاد میزد:

                                  "ولدی"...

                                          شد "ح س ی ن"...

 

------------      

مؤذنم!      

        اذان بگو...     

عتید ...
۰۳ آذر ۹۱ ، ۱۳:۱۹ ۵ نظر

یا هو...

 

پدر قنوت گرفته تو را برای خدا
ولی هنوز تو مشغول ربّنای خودت
که شاید آخر سیر تکامل حَلق‌ات
سه جرعه تیر بریزی درون نای خودت
یکی به جای عمویت که از تو تشنه‌تر است
یکی به جای رباب و یکی به جای خودت

شعر از هادی جان فدا

لالایی اصغرم لالا...       

لالالالا...       

  -------------- 

+ چه دردی داره اگه تو خونه ت طفل شیرخواره ای باشه و با نگاه معصومانه ش دلبری کنه...

++ خواهرم میگفت: بمیرم برای رباب...   

+++ امشب صدای گریه های "بهار" کوچولو شده برام عین روضه!  

 

راست میگوید این بانو     

چقدر من سنگ شده ام!!!     

عتید ...
۰۲ آذر ۹۱ ، ۰۴:۲۲ ۶ نظر

یا هو...

 

مشق میکند:

               بابا آب داد...

نه!

بابای من ماءِ مَعین است.

من آب نمی خواهم...

                      من بابایم را میخواهم! ...

 

عتید ...
۳۰ آبان ۹۱ ، ۱۸:۵۱

یا هو...

 

و امشب عطر جانفزای تو در فضای خانه پیچیده!

و من مست تر از هر شب...

امشب٬ منم و رازهای نهفته در دل...

منم و سوز دل و اشک و آه...

شاید امشب٬ شب قدرم باشد!

احیا میگیرم و تا سپیده صبح٬ در آغوش تو٬

                                       نام حضرت ماه را مشق میکنم...

 

من امشب خواب ندارم...     

من آرام ندارم...     

 

عتید ...
۳۰ آبان ۹۱ ، ۰۲:۱۵

 

یا هو...

 

برایت مَشک مَشک اشک جاریست...

 

نکند این مَشکها کشک هم نباشد!...

 

عتید ...
۲۹ آبان ۹۱ ، ۱۶:۳۸ ۱۱ نظر
 

یا هو...

 

کمد لباسهایم را باز کردم.

ورق میزدم لباسهایم را!

سیاهشان را میخواستم...

همانی که به رنگ عشق است!

و آن شال خادمی تان را که منقّش است بنام نامی علمدار سپاهت...

-------------

خدایا!

میشود کفنم٬ پیراهن سیاهِ عزایِ محبوبِ تو باشد؟؟؟

-------------

+ سالیانیست که مفتخرم به خادمی کوی یار.

و چه لذتی دارد وقتی میهمانش بوسه ی عشق میزند بر پَر شال خادمشان.

پَر این شال می بردم تا آن سوی عشق و مستی...

و در این سالها٬ اعتبار بخشیده است این عاصی را٬ همین شال!

همین شال ساده ی سیاه...

 

عتید ...
۲۳ آبان ۹۱ ، ۱۶:۲۵ ۱۰ نظر

 

یا هو...

 

 

آقای من!

     از تهی سرشارم و رمقی بر این جان خسته نمانده!

     نگاهم به دستان مهربان شماست.

حضرت سلطان!

     دلتنگتان هستم...

     دلتنگ تلألو خورشید طلایی طوس...

     دلتنگ مشبکهایی که پنجره های آسمانند در زمین...

     دلتنگ اکسیر ناب بهشت...

حضرت آفتاب!

     بتاب...

     بتاب بر این قلب یخ زده ی زمینی ام...

 

 

ائمه ی عزیزمان منشأ خیر و برکاتند٬ سرّ الله اند.

کلّهم نور واحد.

همه در علی خلاصه می شوند و علی یعنی او...

اما از بین حضراتِ معصومین٬ سلطان علی موسی الرضا بیشتر با دلمان بازی می کند.

او که ولی نعمت باشد٬ به ایرانی بودن خود می بالم.

--------------

همیشه آغاز کمی مشکل است. مانده بودم چطور شروع کنم!

که به ناگه عکسی بسیار زیبا دلربایی کرد و دل گفت: یا رضا...

(همان عکس بالا)

برایم بسی جالب بود!

بساط بلاگ قبلی را با تبریک میلادشان جمع کردیم و بساط این یکی را با ابراز دلتنگی شان پهن.

در پناه گرمای خورشید هشتم مست باشید و شیدا...      

عتید ...
۱۹ آبان ۹۱ ، ۱۷:۱۰ ۷ نظر