سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

با تو ما را خاک، بهتر از فلک / ای سِماک از تو منوّر تا سَمَک

سِما‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کـــــــ

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ *
إِذْ یَتَلَقَّى الْمُتَلَقِّیَانِ عَنِ الْیَمِینِ وَعَنِ الشِّمَالِ قَعِیدٌ *
مَا یَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ *
بنام خداوند بخشنده ی مهربان.
ما انسان را آفریدیم و وسوسه‏ های نفس او را می‏دانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!
به خاطر بیاورید هنگامی که دو فرشته راست و چپ که ملازم انسان هستند اعمال او را دریافت می‏دارند.
هیچ سخنی را انسان تلفظ نمی‏کند مگر اینکه نزد آن فرشته ‏ای مراقب و آماده برای انجام ماموریت است.
«آیات 18-16 سوره ق»

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

 

یا هو...

 

وقتی طعمش در دهان می نشیند٬ یاد طعم گس خرمالو می اندازدت!

نکند گاز زدن سیب عادتم شود؟...

 

یا غوث الملهوفین!

         من از روزهای بی تو میترسم....

َََُُ                                                أغثنی...

 

--------------

پ.ن: طی یک هفته غیبت صغرایمان که بدلیل مشغله های متعدّد بود، مهرتان و لطفتان بر دل نشست. بابت دل نگرانیهاتون سپاسگزارم و بی نهایت شرمسار!

انشالله که عفو می فرمایید.

دلتنگتان بودم بسیار...

ه م ی ن...

عتید ...
۲۶ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۲۵ ۳۱ نظر

 

یا هو...

 

هیـــــــچ کس٬

           شبیه تـــــــو نیست!

                                 و تـــــــو٬

                                          مثل ِ هیـــــــچ کسی...

-------------------

پ.ن: برای مخاطبی که خیلی خاصه!

همانی که بی حضورش "دل"م که هیچ، "دنیا" هم برایم تنگ می شود...

عتید ...
۱۸ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۴۳ ۴۷ نظر

 

یا هو...

 

چارشمبه بود و مث هر هفته باید میرفتم امامزاده. ترافیک بود، اگه با BRT میرفتم زودتر میرسیدم. سوار شدم. سرمو تکیه دادم ب شیشه ی اتوبوس و بیرون رو، ساختمونها رو، گذر اتومبیلها رو، پیاده ها رو نظاره گر بودم.

یهو ب خودم اومدم، رو کردم ب یکی از مسافرا و پرسیدم: تیراژه رو رد کردیم؟ گف: نه، مونده هنوز. دیگه حواسمو جم کردم و خودمو آماده پیاده شدن.

خداروشکر ک ما زنده بودیم و گردش پله های برقی ایستگاه تیراژه رو هم شاهد بودیم!

سرمو انداختم پایین و خیره ب آسفالت خیابون همینطور پیش میرفتم. شدیدآ تو خودم غرق شده بودم!

چن تا پسر بچّه ی مدرسه ای، از این قد و نیم قداش، از این کچلاش، از این لباس خاکیاش، با کلی سر و صدا و قیل و قال پشت سرم راه افتادن و تا وسطای کوچه باهام هم مسیر بودن.

اگه نبود همون لاغره، همون ریزه میزه هه، ک ی تیکه چوب خدابیامرز کاردستیشو ک حتمآ بزرگترش درست کرده بود و با نخی، همون ی تیکه چوب رو اگه خِرچ و خِرچ نمی کشید روی زمین با کَله میرفتم توی دیوار.

انگار حتمآ باید ی اتفاق منو بخودم بیاره!...

ب امامزاده رسیدم، بعد از عرض ادبی، تالاپ و تولوپ پله ها رو پایین اومدم. زود رسیده بودم و یحتمل هنوز کلاس شروع نشده بود.

هوا بهاری بود و انگار نه انگار ک چلّه ی زمستونه! صدای شالاپ و شولوپ فواره های وسط حیاط امامزاده هوش از سر آدم می برد!...

کنار مقبرة الشهدا دخترکی چُمبک زده بود، از همین چادر گلی ب سراش، از همین مو بلونداش. ی دستش ب زیر چانه ش و تو دست دیگه ش ی تسبیح، از همین آبی فیروزه ای هاش. ردّ نگاهشو، نگاه ملتمسانه شو ک گرفتم رسیدم ب بنای امامزاده. اما نگاهش انگار کمی آن سوتر بود!...

انگار حتمآ باید ی نشونه هایی برام بذاره تا...

 

چارشمبه ی دو هفته پیش   

بتاریخ 4 بهمن 1391 خورشیدی   

----------------------

+ چیزی شبیه یک مرگ خاموش...

(+)

خاندنش ضرر ندارد!

اصلن خوردن انار توصیه شده!

ینی اصلن بهتون بگم اینجا خیلی حیفه خونده نشه ها:

(+)

عتید ...
۱۴ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۰۱ ۲۶ نظر

 

یا هو...

 

"خود" را که در آئینه کاریهای حرم می بینی٬ دیگر تو نیستی!

هزار تکّه ای...

می شکنی...

فلسفه اش هم همین است.

باید این لعنتی را شکست.

"خود" را میگویم!...

هزار تکه شد این مَن به لطف آینه هایت...

(+)

-----------------------

+ هر شب خابش را ببینی، دوستانت دلت را هوایی بکنند، بعد یکی پیشنهاد سفر هم بدهد، دو تایی نقشه ها هم بریزید، اما بدیها و رذائلت سلب فیض کند و مانع رفتنت بشود!

چ حالی می شوی؟

++ اصلن نمیدانم چ حکمتیست؟ در هر آغازی تو هستی!

اصلن تو باید باشی!

               همیشه باش!...

عتید ...
۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۱۵ ۳۶ نظر