یا هو...
بهش میگم: سهیل جونم! تو این مدّت ک من نبودم٬ لابد خیلی دلت برای من تنگ شده بود. نه؟
با قاطعیت و با صدای بلند میگه: نه!
(و قاه قاه صدای خنده ی حضّار ِمحترم! خنده ای ب ریش ِ بنده)
و من در حال چنگه زدن ب صورتم٬ چشامو جم میکنم و رو میکنم بهش و میگم: سهیلکم! عزیز ِ من٬ لااقل جلوی خونواده م آبروداری کن!
در حالیکه پاهاشو٬ پاهای ب زمین نرسیدشو تاپ و تاپ میزنه ب پایه ی مبل٬ میگه: آخه میدونی٬ از وختی رفتی مشهد٬ تو این چن روز ک نبودی٬ ما همه ی همه ش مهمونی بودیم و سرم گرم بود. اصن وخت سرخاروندن هم نداشتم. اینجوری شد ک اصن دلم برات تنگ نشد خُب!
با گوشه ی چشم نگاهش میکنم و درحالیکه دندونامو روی هم فشار میدم بهش میگم: ممنون. این صداقتت منو کشته!...
---------------
تو پرانتز: همین آقا سهیلی ک این حرفو ب بنده زد٬ شدیدآ بهم وابسته س و کسی حق نداره جلوی ایشون بهم بگه بالا چشت ابرو! پرانتز بسته.
من و آقا سهیل ماجراها داریم :دی
---------------
میخام اینو بگم: عاشق صداقت بچّه هام. گرچه از نظر بنده٬ دنیای کودکی با همه ی صداقت و سادگیش٬ ارزشی نیست! چون خیلی از قوا و امیال در فرد ب فعلیت نرسیده٬ بنابراین جهادی در کار نیست. صداقت توش موج میزنه٬ سادگیش قابل ستایشه. اما اگر من٬ تو این سن تونستم همونطور ساده بمونم و صداقت داشته باشم اون شرطه!
با اینکه بزرگ میشیم باید بچّه بود٬ اما بچّگی نکرد!
باید ساده بود٬ اما سادگی نکرد!...
+ هر وخ این عکسو نگاه میکنم کلی قربون صدقه ش میرم. جان من٬ ببینیدش.
نمیدونم اثر کیه. اما سبکش٬ سبک نقّاشیهای استاد کاتوزیانه.
--------------
+ خواندنیست: