یا هو...
چارشمبه بود و مث هر هفته باید میرفتم امامزاده. ترافیک بود، اگه با BRT میرفتم زودتر میرسیدم. سوار شدم. سرمو تکیه دادم ب شیشه ی اتوبوس و بیرون رو، ساختمونها رو، گذر اتومبیلها رو، پیاده ها رو نظاره گر بودم.
یهو ب خودم اومدم، رو کردم ب یکی از مسافرا و پرسیدم: تیراژه رو رد کردیم؟ گف: نه، مونده هنوز. دیگه حواسمو جم کردم و خودمو آماده پیاده شدن.
خداروشکر ک ما زنده بودیم و گردش پله های برقی ایستگاه تیراژه رو هم شاهد بودیم!
سرمو انداختم پایین و خیره ب آسفالت خیابون همینطور پیش میرفتم. شدیدآ تو خودم غرق شده بودم!
چن تا پسر بچّه ی مدرسه ای، از این قد و نیم قداش، از این کچلاش، از این لباس خاکیاش، با کلی سر و صدا و قیل و قال پشت سرم راه افتادن و تا وسطای کوچه باهام هم مسیر بودن.
اگه نبود همون لاغره، همون ریزه میزه هه، ک ی تیکه چوب خدابیامرز کاردستیشو ک حتمآ بزرگترش درست کرده بود و با نخی، همون ی تیکه چوب رو اگه خِرچ و خِرچ نمی کشید روی زمین با کَله میرفتم توی دیوار.
انگار حتمآ باید ی اتفاق منو بخودم بیاره!...
ب امامزاده رسیدم، بعد از عرض ادبی، تالاپ و تولوپ پله ها رو پایین اومدم. زود رسیده بودم و یحتمل هنوز کلاس شروع نشده بود.
هوا بهاری بود و انگار نه انگار ک چلّه ی زمستونه! صدای شالاپ و شولوپ فواره های وسط حیاط امامزاده هوش از سر آدم می برد!...
کنار مقبرة الشهدا دخترکی چُمبک زده بود، از همین چادر گلی ب سراش، از همین مو بلونداش. ی دستش ب زیر چانه ش و تو دست دیگه ش ی تسبیح، از همین آبی فیروزه ای هاش. ردّ نگاهشو، نگاه ملتمسانه شو ک گرفتم رسیدم ب بنای امامزاده. اما نگاهش انگار کمی آن سوتر بود!...
انگار حتمآ باید ی نشونه هایی برام بذاره تا...
چارشمبه ی دو هفته پیش
بتاریخ 4 بهمن 1391 خورشیدی
----------------------
+ چیزی شبیه یک مرگ خاموش...
(+)
خاندنش ضرر ندارد!
اصلن خوردن انار توصیه شده!
ینی اصلن بهتون بگم اینجا خیلی حیفه خونده نشه ها:
(+)