شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۰۱ ب.ظ
یا هو...
چارشمبه بود و مث هر هفته باید میرفتم امامزاده. ترافیک بود، اگه با BRT میرفتم زودتر میرسیدم. سوار شدم. سرمو تکیه دادم ب شیشه ی اتوبوس و بیرون رو، ساختمونها رو، گذر اتومبیلها رو، پیاده ها رو نظاره گر بودم.
یهو ب خودم اومدم، رو کردم ب یکی از مسافرا و پرسیدم: تیراژه رو رد کردیم؟ گف: نه، مونده هنوز. دیگه حواسمو جم کردم و خودمو آماده پیاده شدن.
خداروشکر ک ما زنده بودیم و گردش پله های برقی ایستگاه تیراژه رو هم شاهد بودیم!
سرمو انداختم پایین و خیره ب آسفالت خیابون همینطور پیش میرفتم. شدیدآ تو خودم غرق شده بودم!
چن تا پسر بچّه ی مدرسه ای، از این قد و نیم قداش، از این کچلاش، از این لباس خاکیاش، با کلی سر و صدا و قیل و قال پشت سرم راه افتادن و تا وسطای کوچه باهام هم مسیر بودن.
اگه نبود همون لاغره، همون ریزه میزه هه، ک ی تیکه چوب خدابیامرز کاردستیشو ک حتمآ بزرگترش درست کرده بود و با نخی، همون ی تیکه چوب رو اگه خِرچ و خِرچ نمی کشید روی زمین با کَله میرفتم توی دیوار.
انگار حتمآ باید ی اتفاق منو بخودم بیاره!...
ب امامزاده رسیدم، بعد از عرض ادبی، تالاپ و تولوپ پله ها رو پایین اومدم. زود رسیده بودم و یحتمل هنوز کلاس شروع نشده بود.
هوا بهاری بود و انگار نه انگار ک چلّه ی زمستونه! صدای شالاپ و شولوپ فواره های وسط حیاط امامزاده هوش از سر آدم می برد!...
کنار مقبرة الشهدا دخترکی چُمبک زده بود، از همین چادر گلی ب سراش، از همین مو بلونداش. ی دستش ب زیر چانه ش و تو دست دیگه ش ی تسبیح، از همین آبی فیروزه ای هاش. ردّ نگاهشو، نگاه ملتمسانه شو ک گرفتم رسیدم ب بنای امامزاده. اما نگاهش انگار کمی آن سوتر بود!...
انگار حتمآ باید ی نشونه هایی برام بذاره تا...
چارشمبه ی دو هفته پیش
بتاریخ 4 بهمن 1391 خورشیدی
----------------------
+ چیزی شبیه یک مرگ خاموش...
(+)
خاندنش ضرر ندارد!
اصلن خوردن انار توصیه شده!
ینی اصلن بهتون بگم اینجا خیلی حیفه خونده نشه ها:
(+)
پاسخ:
سلام بزرگوار
من شرمنده ی شما و مهرتون شدم!
عفو بفرمایید...
کوتاهی از جانب بنده بود.
خوش آمدید!
منور کردید کلبه ی حقیرانه ی ما را!...
پاسخ:
بزرگوارید...
پاسخ:
اگر زلال باشد!!!
دل خوشمان میکنید ب نام خاصمان؟
پیشکش... :)
بیادتان هستیم بانو!
نگاهت با نگاهش...
پاسخ:
سلام
ممنونم...
ینی پایه م اساسیا :)
ی چیز بگم ؟
قرار بود این سفر با یکی از همین رفقای وبلاگی باشه ک متاسفانه نشد :(
راسی تا دیر نشده بگم:
اوووووووووووول :)
ما هستیم :)
پاسخ:
زیارت دلتان قبول :)
پاسخ:
لطفن شلوغ نکنید!
همگی ب نوبت :)
پاسخ:
اونی ک بندگی نمیکنه چی؟
شما ک کلاس بیستمی. کلاستون ب ما نمیخوره :)
پاسخ:
سلام
این لطف شماست!
و ما خوشحالتر از اینکه قدم بر چشممان نهادید!...
علی یارتون...
پاسخ:
سلام و ممنونم...
حقیقتآ آقای رضی زاده زحمت کشیدن اونم بسیااااااااار...
و خدمات بیان خیلی خیلی متفاوته از سایر سایتها.
همینجا رسما اعلام میکنم:
با بیان تفاوت را احساس کنید! :)
هعیییییییی :(
دوسال پیش!
بین کلاسام...
امامزاده صالح...
یادش بخیر...
ما رو هم از دعاهای قشنگتان بی نصیب نگذارید.
پاسخ:
سلام مهاجر
اوهوم!
حواسمون پرته ک مال ی دیقمونه رفیق جان!
چارشمبه های عمرمون رو دریابیم!
ک ناگهان چقدر زود دیر میشود...
پاسخ:
سلام
نه فقط چارشمبه هایمان ک روزهای دیگر هفته نیز! مثلا پنشمبه های فراموش نشدنی.
و البته داخل پرانتز عرض کنم خدمتتان ک از همین هفته ای ک گذشت با برگشت رفیق شفیقمان از ولایتشان شیرینی چارشمبه هایمان صد چندان شده :)
هر روزتان زعفرانی...
پاسخ:
سلام بر دوست عزیزمان
حضور هیچ کس در زندگی ما تصادفی نیست...
خوشا آنروز ک دریابیم جادوی این حضور را!...
اتفاقات اون روز ک کم هم نبودن ی تلنگر بود برام. و بسیار جالب بود ک در زندگی هم گاهی با علم ب اینکه عملم خطاست تا مرز سقوط پیش میرم اما انگار حتما باید تو صحنه ی ابتلائات ی اتفاق منو بخودم بیاره! با خودم گفتم دیگه تا کی؟ کافی نیست؟ کمی حواستو جم کن!
و خداروشکر همیشه یکی حواسش بهمون هست و از اون بالا داره نگاهمون میکنه.
و دیگه اینکه داشتن دوستانی بهتر از برگ گل جای هزاران هزار شکر داره ها :)
لحظه هاتان در آغوش خدا...
یک گلستان تقدیمتان!...
پاسخ:
اگر قابل باشیم...
پاسخ:
ممنون...
انشالله...
در راهم...
پاسخ:
اصن این مرضه ها درمان نداره!
راستی راهی پیدا کردید ما هم هستیم :)
و راستی تر ناصرخسرو آشنا ندارید؟ :))
شما بزرگوارید...
واقعا در برابر اینهمه محبت شما هیچ ندارم!
اسم سرقفلی دارمون پیشکش...
پاسخ:
شیوه چشمت فــریب جنگ داشت...
پاسخ:
بسیار زیبا بود این حکایت!
سپاسگزارم قاصدکم...
محتاجم...
پاسخ:
سلام
نفرمایید جناب!
متاسفانه چکشها هم برای بنده کاری نیستن!
میز آخریاش ک دیگه آخرشن :)
بله متاسفانه انار جانمان دقیقآ بعد از درج این پست اون داستانشو حذف میکنه. منم ک بچه پررو بهش شکایت کردم. این لینک رو هم برنمیدارم تا دوباره اون داستان آموزنده رو برگردونه. اصن انار جانمان متخصصن تو نوشتن داستانهای کوتاهه.
میدونستم اما از قصد گذاشتم بمونه. بهتون بگم شما اولین خاننده ای بودین ک اشاره کردین ب لینک لاموجود :)
ممنون از دقتتون!
پاسخ:
سلاااااااااام
عاااااااااااالی...
هستم
بسم الله...
پاسخ:
من عجیب سنگ فرش بهشتو میخام...
ی نگاه بنداز ب اینجاها:
http://f-naghdi.blogfa.com/post/56
http://torbat.blog.ir/1391/10/23/%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%B4
چن وقته هر جا پا میذارم مدام همون گوشه ی مناجاتی مو تو بهشت می بینم!
دلم...
پاسخ:
و علیکم سلام
خداروشکر :)
پاسخ:
:)
پاسخ:
خدایا چقد دلم برای کولی تنگ شده بود!
خدایا شکرت...
پاسخ:
سلام
چ زیبا یادگاری حک کردید در این خانه!
سپاس از همراهیتون...
پاسخ:
سلام
شیرینترش میکنه بودن در کنار رفیق همیشه همراهمون :)
علی یارتون...
پاسخ:
از همون مو بلونداش ک دلشان از زیر لباسشان پیداست...
الان خبردارشدم...:)
قرار بود چراغونی کنید...!چی شد؟!باییازدوستان میشنیدم ک اسباب کشی کردین؟