ندیدم زینب کبری تر از این!
یا هو...
بانو جان!
کمتر بی تابی کنید. چشمهاتان را ببینید. دیگر سویی ندارند.
خوب میدانم که این بغضها از دیشب نیست و زخم کهنه تان سر باز کرده است. یاد کوچه و سیلی و صورت نیلی... یاد درب سوخته و مسمار و پهلوی شکسته... یاد مردی که تمام قد مرد است با دستانی بسته... یاد گریه ها و ناله ها و ضجه های مخفیانه تان...
نگاهی می کنید به شانه های لرزان حسین و گاهی به چشمان سرخ حسن. طاقت دیدن قامت هلال ماه منیر را ندارید. هی قورت میدهید بغضهاتان را. دوباره نگاهتان میرود سمت بستر بابا. رُخ زرد بابا می شود کوه غصه ای و یهو هُری میریزد در دلتان. اشک می شوید و ماتم...
زینب جان!
نمی شود آرام بود، میدانم... اما هنوز برخی سطرهای دفتر غمهاتان نخوانده مانده ست. گرچه میدانم همه اش از همان کوچه شروع شد. که هر چه می کشید از همان کوچه ی بنی هاشم است!...
هنوز نه تشتی دیده اید و نه جگری... نه تشتی دیده اید و نه سری... نه جسم با پیکان بر تابوت دوخته و نه تنی که پیکانها بوسه بارانش کنند...
هنوز عباس هست... نه خار مغیلانی هست و نه نیزه شکسته ها... نه دامان سوخته ای و نه گوش بی گوشواره و نه سر بی معجری...
عمه ی سادات!
دلتان از کدام جنس نایاب است که اینقدر وسعت دارد و ما رایت الا جمیلا سر میدهید؟ و کاسه ی صبرتان چه بی اندازه بزرگ است که ایوب به گرد پایتان هم نخواهد رسید؟!
زینتِ اَب!
کمی با خود مدارا کنید. ناله هاتان دل عباس را ریش میکند.
بانو جان!
هنوز عباس هست...
------------------------
+ دل اگر هست دل زینب کبری باشد / آفرین باد بر این همت مردانه ی دل
++ خیلی به دلم نشست: (+)
------------------------
* عنوان، مصراعی از علی اکبر لطیفیان
خواندم و نگاهم،مبهوت ِ این سطرهای ناب شد ...حقیقتا و بدون اغراق و به دور از هرتعارفی واژه هایتان لرزاندم...روضه ای برپاشد اینجا،دردلم!
این روزها به گمانم باید دورکعت عشق خواند به پاس صبوری هایشان..
تسلیت باد این ایام...
دستتان در دستان پرمهر بانویِ صبر و دلتان عجین بامهرشان تاهمیشه.
التماس دعا
یاحق.